شبی تا صبح من با تو براهی
به دریای خیالت مثل ماهی
دل من را سوی خود می کشیدی
ولی من می کشیدم هر دم آهی
اگر از غمزه ات امشب نمیرم
بجویم صبح فردا جان پناهی
چوکوهی بودم و لرزان بشد دل
به طوفان نگاهت همچو کاهی
اگر روی خوشت امشب نبینم
بی افتم تا سحر اندر تباهی
کنون کز جور این دنیا ملولم
بکن خوشحال دل را با نگاهی
زبخل مردمان بی محبت
بیا پنهان شویم اندر سیاهی
شدم در بند عشق و دل سپردم
سیاوش را نباشد این گناهی