سالها می گذرد از صنمم نیست نشانی
تا جان به تنم هست تو در یاد بمانی
گشتم همه عمر بدنبال تو هرروز
در یاد عیانی و تو از دیده نهانی
بهتر زتو من در همه عمر ندیدم
هر خوب که دیدم تو مرا بهتر از آنی
در شهر خودم بی تو ندارم سرو وسامان
آنقدر غریبم که محال است بدانی
شبها که به ناگاه به خوابم تو می آیی
امید من این است که تا صبح بمانی
امروز صبا بوی تو را سوی من آورد
از بهر دل مرده من روحی و جانی
شاید که نرفتست ز یاد تو سیاوش
شاید برسد روز وصال تو زمانی